به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

شهر ما کویته :)


بین مردمی زندگی میکنم که قشنگی خونه هاشون به نخل هاشونه نه طراحی کناف یا حتی سنگ آنتیک


بین مردمی زندگی میکنم که عاشق قهوه خوردن هستن از نوع تلخش 


بین مردمی زندگی میکنم که دستفروش هاش یا ماهی میفروشن یا بریم و رطب 


بین مردمی زندگی میکنم  که غذای اصلی فست فودهاشون فلافل و سمبوسه است 


بین مردمی زندگی میکنم که به سوپر مارکت و بقالی هاشون میگن " ته لنجی "... ته لنجی مکانیست سرشار از اجناس خارجی زیر قیمت 


بین مردمی زندگی میکنم که به غریبه هاشون میگن " شرکتی" 


بین مردمی زندگی میکنم که شبا با انواع و اقسام ماشین های خارجی و ریتم بندری میان بیرون ، مخصوصا اگه شب جمعه باشه 


بین مردمی زندگی میکنم که عاشق شوریده و حلوا سفید هستن 


بین مردمی زندگی میکنم که توی نم شرجی آب هویج بستنی میخورن با ماشین های  2 در خارجیشون مانور میدن و چشم هاشون از دیدن اومدن لنج و قایق موتوری ها ذوق میکنه 


بین مردمی زندگی میکنم که وقتی دمای هواشون شد 47 درجه گفتن خدا رو شکر هوا خنک تر شده 


بین مردمی زندگی میکنم که همشون یه دوستی فامیلی دارن توی کشورهای همسایه مخصوصا دوبی 


بین مردمی زندگی میکنم که به طرز عجیبی عاشق خرید کردن هستن 


بین مردمی زندگی میکنم که طرف اهل جردن تهرانه اما عبای عربی می پوشه و میاد بیرون و فک من میفته زمین 



بین مردمی زندگی میکنم که بجای کریستال زینت ظرف هاشون دله ی قهوه است 


اصلا حس نمیکنم اینجا شده وطن دومم همش حس مسافر بودن دارم 


راستی به منم اینجا میگن شرکتی و به طرز عجیبی نمیخوان باور کنن زادگاهم فقط سه ساعت باهاشون فاصله داره همش نسب و نسبتم میدن به یه استان دیگه : ))



نظرات 8 + ارسال نظر
گل سرخ(شقایق) دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 23:11

خوشحالم وبلاگ جدیدتو پیدا کردم خیلی اتفاقی
مثل همیشه خیلی خوشگل توصیف کردی شهر محل سکونتتو. منم که اهوازم حدس میزنم کجایی اگه درست باشه جالبه ما هم زمستونا میایم یه سری به ته لنجیا می زنیم خیلی صفا داره. اصلا زمستونا اونجا یه شور و حال خاصی پیدا می کنه دوستش میدارم.

خوش اومدی عزیزم
آره خیلی دور نیستیم از همدیگه
منم حدس میزنم که حدست کاملا درسته :)

سالی- مینویسم از روزهای زندگی ام دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 14:01

سلااام مهسا جون
خوبی؟
چه همه اتفاق افتاده تو این مدت که بلاگفا ادا در میاورد...اما یهویی وب و پیدا کردم و خوشحال شدم....
ان شاالله در کنار همسری همیشه پر از آرامش باشی و خوشبخت...

سلام عزیزم خوش اومدی
آره تازه خیلی ها رو نوشتم
ممنون عزیزم فقط کاش آدرس وبلاگت رو میزاشتی برام

آنیل یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 19:31 http://xateratam1.blogsky.com

مهسا چقد خوشحال شدم کامنتتو دیدم...خیلی وقته ازت خبر نداشتم...رسی که آدرس دادی ...همش چک میکردم ببینم کی آپ میکنی تو وب قبلیت.
منم اومدم بلاگ اسکای
آدرس رو تو قسمت آدرس نوشتم ولی دوباره مینویسم برات
Xateratam1.blogsky.com

عزیزممممممم منم کلی دلتنگ بودم کار خوبی کردی بلاگفا انگار دیگه قابل اعتماد نیست فقط انیل من رمز جدید وبلاگت رو ندارم

الهام شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 20:11

سلام، نه اینجا نیستم اما در بخشش دیگری از جنوب ایران که به شدت نفتی هست در شرایطی کاملا مشابه شما هستم عزیزم..... لذت میبرم از صفای مردم جنوب و حال و هوای خاصشان اما نامم شرکتیست....

سلام گلی
حدس میزنم کجا باشید:)
این شرکتی بودن حالا حالاها برچسب ماست

الهام شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 13:36

..... نه ؟

الهام جان معذرت میخوام اینجا امکان ویرایش نظرات وجود نداره مجبور شدم کامنتت رو اینجوری بزارم ، حدست درست بود افرین :)
از کجا متوجه شدی نکنه اینجایی :)

ترنم شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 13:05

سلام
به به منم شوریده خیلی دوست دارم
هرچقدر هم اینجا فلافل و سمبوسه فروشی باشه ، هیچ کدومش مال جنوب نمیشه
حالا کلا از جایی که هستی راضی یا نه؟

سلام به روی ماهت
شوریده قشنگ دو برابر قیمت شده
دقیقا همینطوره فلافل و سمبوسه یه چیز دیگه است اینجا
آره یعنی من مجبورم بخاطر همسرم و موقعیتش تحمل کنم وگرنه دوری اذیتم میکنه اینجا با اینکه از سرتا سر ایران خیلی راحت اینجا زندگی میکنن اما من با سه ساعت فاصله سختمه :(

طاهره شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 08:08 http://s-t-93.blogfa.com/

اولش گفتن پدر مادرش بیان مسأله ای نیست
ولی فرداش زدن زیرش گفتن کلن دیگه حق ندارن بیان
منم حرفی نزدم
به نظرم صبر بهترین کاره
زمان بگذره دلشون نرم تر شه

آره افرین صبر بهترین کاره بزار گذر زمان همه چیز رو حل کنه ولی این وسط خودتم مواظب باش اتو ندی دستشون که بهانه ی مخالفت پیدا کنن

طاهره جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 14:58 http://s-t-93.blogfa.com/

مهسا سلام
به مامان بابام گفتم همه چیو
میتونستم یه دروغی بزنم تنگش که عکس العملشون وحشتناک نباشه
ولی نمیشد
لو میرفتم بدتر میشد نه؟
بابام خیلی از دستم عصبانیه
باهام حرف نمیزنه
مامانم ولی خوبه
میدونی چیه چرا انقد اذیت میشن؟ چون خیلی پیاز داغشو زیاد میکنن
چهار سال گذشت و من تو این چهار سال از پنجاه کیلو رسیدم به سی و هشت
انقد لاغر شدم، همشم مریض بودم
از وقتی فهمیدن گوشی رو ازم گرفتن
ولی نمی دونی چقدخیالم راحته
حال جسمیم خوبه ولی دلتنگم
ـــــــــــــــــــــــــــ
مشهد بودم همش دعا میکردم امسال دیگه تموم شه امسال دستمون تو دست هم گذاشته بشه
که برگشتم دو روز بعدش مامانم قضیه رو سر بسته از خالم فهمید
منم همه چیو گفتم
مامانم گذاشت کف دست بابام
و دو هفته همه خونِ جگر خوردیم
الان روبراهیم
یه چیزی بگو
حرفای تو ارومم میکنه

سلام اتفاقا خوب شد طاهره که همه چیز رو فهمیدن ، دیر یا زود این اتفاق میفتاد تو که توقع نداشتی با حلقه ی گل بیان استقبالت حالا نظر خانواده ات چی بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.