به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

املت :)


دوران های دانشحوییش که غذاش همیشه آماده بوده به قول خودش در بدترین شرایط یا از بیرون گرفته یا دوستاش درست کردن ، وقتی هم رفته سرکار تا چند ماه پیش یعنی قبل از عروسیمون که توی خوابگاه بود به لطف شرکت کم و کسری توی خوردن نداشته حتی میوه و چای هاش هم آماده بوده .


توی خونه هم که چی بگم انقده عزیز دردونه بار اومده که حتی نون هم گاهی خریده چه برسه آشپزی ، میخوام بگم همسرم هیچ وقت اهل آشپزی نبوده گرچه کم و بیش دستور پخت غذاها رو میدونه اما اینکه بطور جدی دنبال این برنامه ها باشه ، عمرا" 


وقتی متوجه این موضوع شدم یکی دو بار به شوخی به مادرشوهرم اینا گفتم باهاتون شرط میبندم میرسه اون روز که عکس همسری رو با کلاه آشپزی بفرستم براتون و امروز ، اون روز رسید :)


با املت شروع کرد برای صبحانه و باورتون نمیشه به قدری این املت خوشمزه شده بود  که املت های خودم هیچ مالی نبودن در برابرش یه طعم خاص و  واقعا بی نظیری داشت ، خودم متحیر موندم ، هی میخوردم هی میگفتم فوق العاده است ، حالا بماند که شازده بادی به غبغب میداد و میگفت ما اینیم دیگه تازه اینکه املته ، شیشلیک برات درست کنم چی میگی : دی 


عکس هاش رو طبق وعده ای که داده بودم فرستادم واسه مادرشوهرم و اضافه کردم تازه اینکه املتشه منتظر فسنجون و شیشلیکش باشید 

:دی 


:))))))

شهر ما کویته :)


بین مردمی زندگی میکنم که قشنگی خونه هاشون به نخل هاشونه نه طراحی کناف یا حتی سنگ آنتیک


بین مردمی زندگی میکنم که عاشق قهوه خوردن هستن از نوع تلخش 


بین مردمی زندگی میکنم که دستفروش هاش یا ماهی میفروشن یا بریم و رطب 


بین مردمی زندگی میکنم  که غذای اصلی فست فودهاشون فلافل و سمبوسه است 


بین مردمی زندگی میکنم که به سوپر مارکت و بقالی هاشون میگن " ته لنجی "... ته لنجی مکانیست سرشار از اجناس خارجی زیر قیمت 


بین مردمی زندگی میکنم که به غریبه هاشون میگن " شرکتی" 


بین مردمی زندگی میکنم که شبا با انواع و اقسام ماشین های خارجی و ریتم بندری میان بیرون ، مخصوصا اگه شب جمعه باشه 


بین مردمی زندگی میکنم که عاشق شوریده و حلوا سفید هستن 


بین مردمی زندگی میکنم که توی نم شرجی آب هویج بستنی میخورن با ماشین های  2 در خارجیشون مانور میدن و چشم هاشون از دیدن اومدن لنج و قایق موتوری ها ذوق میکنه 


بین مردمی زندگی میکنم که وقتی دمای هواشون شد 47 درجه گفتن خدا رو شکر هوا خنک تر شده 


بین مردمی زندگی میکنم که همشون یه دوستی فامیلی دارن توی کشورهای همسایه مخصوصا دوبی 


بین مردمی زندگی میکنم که به طرز عجیبی عاشق خرید کردن هستن 


بین مردمی زندگی میکنم که طرف اهل جردن تهرانه اما عبای عربی می پوشه و میاد بیرون و فک من میفته زمین 



بین مردمی زندگی میکنم که بجای کریستال زینت ظرف هاشون دله ی قهوه است 


اصلا حس نمیکنم اینجا شده وطن دومم همش حس مسافر بودن دارم 


راستی به منم اینجا میگن شرکتی و به طرز عجیبی نمیخوان باور کنن زادگاهم فقط سه ساعت باهاشون فاصله داره همش نسب و نسبتم میدن به یه استان دیگه : ))



بخاطر تولدم ... :)

اون روز تولدم بود ...اولین تولد بعد از عروسیمون ...همسری ماموریت بود تهران ...بعد هم که اومد مستقیم رفت شهر محل سکونت ...انبوهی کار انچنان ریخته بود روی سرش که تقریبا" مطمئن بودم روز تولدم نمیتونه کنارم باشه گرچه این فکر ازارم میداد اما وقتی میبینم تمام تلاشش بخاطر من و زندگیمونه آروم میشدم ...دو هفته ای میشد که همدیگه رو ندیده بودیم ...ظهر بود که تماس گرفت ...کلی باهام حرف زد اخر تماسمون بهش گفتم که چقدر دلم براش تنگ شده ...بعد گفتم الان به جایی رسیدم که دیدنت آرزومه ...کاش یه فرشته پیدا میشد تا من چشام رو باز و بسته میکردم ارزوم رو براورده میکرد ...خندید گفت بیا در خونتون رو باز کن ...اولش گفتم سر به سرم نزار اینجوری هوایی میشم من که میدونم نمیای ...گفت پس تو به فرشته ها اعتماد نداری ...گفتم دارم گفت پس بیا در رو باز کن ...بدو بدو رفتم در رو باز کردم ..پشت در بود ...یعنی من از خوشی مردم اون لحظه ..گفت فرشته ها به همین سادگی ارزوها رو براورده میکنناااااااا :)))

 

ظهر بعد از مدتها راحت خوابیدم ..حتی عطر تنش برای ارامش خوابه من کافیه ...بعد شب وقتی همه از اومدنش سوپرایز شدن رفتیم خونشون ...روز تولدم بود دیگه همش توی دلم میگفتم اینا میخوان منو غافلگیر کنن ...اماااااااا هیچ خبری خونشون نبود ..حتی کسی بهم تبریک هم نگفت ...بعد پسر خاله اش تماس گرفت که بیاید بریم باغ توی استخر شنا کنیم ...همه چیز خیلی عادی و معمولی بود ...ما هم رفتیم اما من هی میگفتم یعنی واقعا یادشون رفته؟؟ ...رسیدن به باغ همان  و منفجر شدن سالن موقع ورودم همان ....یعنی کف کردم :))))))))))))))))

 

کیک و هدیه های تولد و شمع ها :)))

 

واقعا ذوق زده شده بودم ...مطمئن بودم همسری ساده نمیگذره از تولدم اما واقعا انتظارش رو نداشتم فامیل هاشونم بخوان درگیر بشن ...گرچه بی نهایت ارتباط خوب و صمیمانه ای دارم باهاشون اما خب راضی به زحمت اونا نبودم ...شب خیلی خیلی خوبی بود ...مادرشوهرم و خواهرشوهرم روی هدیه ی تولدم برچسب زده بودن و برام چند جمله ای نوشته بودن که این کارشون برام خیلی ارزش  داشت ...هدیه ی همسری هم که توی چیپس و پفک قایم شده بود و من نا امیدانه همه جا رو گشتم چون پیدا کردن هدیه اش رو گردن خودم انداخته بودن ...سر این مسئله خیلی خندیدیم :))

 

خلاصه شب فوق العاده ای بود ...حتی مامانم اینا هم از دیدن هدیه هام موقع برگشتنم به خونه غافلگیر شدن ....موقع فوت کردن شمع هام کلی آرزوهای خوب کردم ..امیدوارم یه فرشته ی سریع الاجابه مثل اومدن همسری به اجابت برسونتشون :)))

 

چقدر اون شب به من خوش گذشت ..چقدر خدا رو بخاطر داشتن عزیزترین هام توی روز تولدم شکر کردم ...چقدر احساس خوشبختی بهم غلبه کرده بود ..بیش از هر چیزی از دیدن تلاش های همسرم واسه خوشحال کردن من ذوق کردم ..همه ی اون برنامه ها زیر سر همسری بود ...تازه بعدش هم سوغاتی هامو برام اورد ...یعنی وقتی میدونستم توی چه شرایط سختی بوده توی اون ماموریت ..اما با خستگی کلی واسه من خرید کرده بود ...ارزش اون سوغاتی ها حتی از تولدم و هدیه هام بیشتر شد ...بعد هی ملت بهم میگن چقدر شوهر ذلیلی تو :دی

 

:)))

بعد از مدتها :))

 

سلام ... خوبید ؟؟

 

ما هم خوبیم به لطف خدا :))

 

این اولین بار بود که نماز عید رو باید توی یه شهر غریب میخوندم ...بعد دلم لک زده بود واسه مسجد محله مون ....واسه در و همسایه که شونه به شونه ی هم نماز عید میخوندیم ...واسه خیلی از اشناهایی که هر سال وعده ی دیدارمون شده بود نماز عید ...من چقدر دوست و اشنا می دیدم حتی معلم هام ...راستش خیلی حس خوبی نداشتم نماز عید توی شهر غریب ...اصلا اولین باری بود من عید فطر خونمون نبودم ...بنده خدا بابام دلش نیومده بود حتی امسال هم فطریه ی منو جدا کرده بود :(

 

بلاخره کله ی سحر با همسری یه صبحانه ی مفصل خوردیم و تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم تا مصلی ...سجاده به دست :) ...از خونه که زدیم بیرون فهمیدیم تمام مسیرهای منتهی به مصلی شلوغه ...خیلی ها مثل ما تصمیم گرفته بودن پیاده روی کنن تا مصلی ...اصلا از دیدن اون همه شور و حال به وجد اومدیم واقعا انتظار نداشتیم ...بعد یهویی دیدیم 99درصد ماشین شخصی هایی که دارن میرن بوق میزنن و ملت رو سوار میکنن ...توی همون لحظه یه ماشین هم برای ما نگه داشت

سلام عیدتون مبارک میرید نماز ؟؟...ما خیلی شیک و مجلسی ...بلهههههههههه

بفرمایید بالا هم مسیر هستیم ...ما هم همچنان خیلی شیک و مجلسی با یه نیش تا بناگوش باز شده ...باشههههههههههه و پریدیم بالا :))

 

انگار نه انگار قرار بود مثلا ما پیاده روی کنیم ...انگار که ماشین نداشتیم تا حالا دلمون چقدر ماشین سواری میخواست :دی ....ولی واقعیت این بود که ذوق داشتیم از دیدن ملت که همه هم مسیر بودن از دیدن خیابون های شلوغ و عجله برای نماز ...از دیدن این همه ماشین که میموند و با وجود اتوبوس ها ...میگفتن بفرمایید بالا  ما هم میریم نماز عید ...دلمون میخواست همگام بشیم باهاشون ...رسیدیم مصلی واقعا شلوغ بود اصلا ما کف کرده بودیم ...فطریه هامون رو دادیم ...اولین فطریه ی مشترک :)))

 

یکی شیرینی میداد ...یکی توضیح میداد در مورد فطریه ..یه صندوق برای خمس ها ...شونه به شونه ی ادمهایی موندم که نمی شناختمشون اما خیلی مهربون بودن همش با لبخند نگام میکردن ...خب بیداد میکردم من غریبم ...حداقل از تماسم با همسری مطمئن شدن ...وقتی بهش گفتم من فلان جا نشستم ...بعد میام بیرون میمونم کنار صندوقی که فطریه دادیم ...این طرفها رو بلد نیستماااا زود بیای بیرون من گم نشم :))

 

چقدر زیبا نماز خوندن با لهجه ی غلیظ عربی...اخرین بار این صوت زیبا رو توی مدینه شنیده بودم ...یهویی توی نماز رفتم تا مدینه ...شهر محل سکونت ما یک شهر چند ملیتی هست از سر تا سر ایران اونجا زندگی میکنن اما جزئی از مردم بومی اون شهر عرب هستن ...گرچه طفلکی ها بین این همه جمعیت مهاجر به چشم نمیان اما به هرحال یا عرب هستن یا بندری یا بختیاری ...بزرگترین عید برای عربها عید فطر هست و بهای چندانی به عید نوروز نمیدن ...اقا نمیدونید چقدر اجیل و شیرینی انواع و اقسامشون اومده بود توی بازار ...99 درصدشون هم خارجی اصلا خیلی از خوردنی ها اونجا خارجیه ...این شرکت های شکلات و شیرینی ایرانی جای چندانی نداره ..خب واقعا قابل قیاس نیست شیرینی انگلیسی که ما رو تا خود لندن برد ...با مثلا ایدین یا شونیز ما ...ولی حیف که ما شیرینی دوست نیستیم !!

 

 .اصلا اونجا دقیقا حس و حال اسفند ما رو پیدا کرده بود ....خب دیدن این چیزا برای ما خیلی تازگی داشت ...تعطیلات عید فطر همش تنها بودم چون همسری درگیر کار و پروژه هاش بود بلاخره اخرین روز تعطیلات ما هم رفتیم شهرمون ...مامانم اینا زحمت عیدیم رو کشیده بودن ...بجای بساط خوردنی ها ...پولش رو دادن بهم هر چند که بلاخره دلشون هم نیومد اخرش هم یه سری اجیل و شیرینی گرفته بودن برام ...بعلاوه ی هدیه ام ...این اولین عید فطر متاهلی ما بود :)))

 

بعد هم که عروسی داشتیم ...که خیلی خوش گذشت ..رفتم آرایشگاه ...یه دست کت و شلوار پوشیدم ...اخیرا" تیپم رسمی شده توی اینجور از عروسی ها ..چقدرم حال میکنم با خودم :دی ...بعد انتظار داشتم تانگوی عالی برن عروس و داماد ...اما خیلی خیلی ساده بود ...بعد همه می گفتن هیچ تانگویی ..تانگوی شما نمیشه ...حالا خبر داشتن من چقدر حرص خوردم پای رقص تانگو و به چه غلط کردنی افتاده بودم :دی

 

خیلی وقته ننوشتم ...گفتم یکم برگردم به عقب یه سری خاطره رو ثبت کنم :))