به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

سلام رفقا

اومدم شهر خودمون ...خونه ی خودمون هم نت داریم اما نمیدونم چرا فرصت نمیشه بیام ..یا همسری خونه است و نمیشه یا اینکه خودم کار دارم ...اصلا انگار نوشتن فقط واسه خونه باباست ..بین هزاران خاطره ای که توی اتاقم قایم شدن و هر بار میرم خونه ی بابام همشون سرک میکشن و من گاهی با خنده ای عمیق و گاهی با هق هق اشک تحویلشون میگیرم !!


وقتی هم خونه خودمونم بیشتر وقتم با واتساپ و تلگرام میگذره ..راستش اتفاقی از توی با یه کانال هم چند نفر دوست شدیم بعد تبدیل شدیم به یه گروه سی و چند نفره ..بعد یواشکی یه گروه جدید زدیم که 14 نفریم ، یعنی از خواهر نزدیکتر شدیم به هم،من از جنوبم اون یکی زنجان اون یکی اصفهان ، دو سه نفر تهران و بیشترهاشون از خطه ی شمال :)


خیلیییی دوستشون دارم حجم وسیعی از تنهاییم رو پر کردن راحت با هم حرف میزنیم درد و دل میکنیم با هم می خندیم و گاهی کل شیطنت هام رو تخلیه میکنم اونجا ، درست وقتی که بهم میگن خدا نکشتت بانو و قهقهه ی خنده هاشون بالاست :))


وقتی شوهرهامون باشن معمولا نمیایم نت مگه اینکه درگیر کاری باشن مثلا وقتی همسری مشغوله مقاله نوشتنه و در اوج دنیای نت و ترجمه کردنه حداقل ساعتها به با هم بودن با اون دوستام میگذره !!


تنهایی خیلی بده ، نمیدونم چرا من عادت نمیکنم به اونجا هنوز تهران خیلی بهتر بود می رفتم اونجا دوست و اشنا زیاد بود اصلا کلی فامیل داشتم ولی حالا توی یه مجتمع هستم که هر کدوم از یه نقطه ی ایرانن و خب همشون یا کلاس میزارن و افاده ای هستن یا با حفظ حرمت در حد حرفهای توی پارکینگ و سلام و احوا لپرسی دم در حفظ همسایگی می کنن ...همکارهای شوهرم به دلیل شرایط  شیفت و بازرسی و چند شغله بودن همسر و مقاله و این چرت و پرتها ارتباط خیلی صمیمانه ای نداریم ، بقیه هم که چی بگم جز به چشم حسادت نگام نمی کنن ...از این نظر اوضاع خوبی ندارم اصلا :( ...خیلی وقتا کارم گریه است !!


هر کی میاد خونمون و یکی دو روز میمونه که البته فقط مادرشوهرم دو بار اومده و ابجیم ...بعد از رفتنشون کلی گریه میکنم ...خیلی زود عادت میکنم به همه و وقتی میرن یهویی تنها میمونم و خیلی بده :((

همش دعا میکنم بیایم شهر خودمون ...اصلا همش فکر میکنم اونجا مسافریم ..وقتی میخوایم بیایم شهر خودمون من از سه روز قبل چمدون میبندم ...اونم همراه با رقص و پایکوبی :دی :)))....ولی خب اینکه همسری کار و موقعیتش رو ول کنه و بیایم شهر خودمون خریت محضه :(


خیلی ها براحتی زندگی میکنن اونجا ...ولی خب برای من سخته ...انگار فعلا هم قرار نیست عادت کنم...جسمم اونجاست و تمام روح و وجودم خونه ی بابام :(...روزی صد بار تماس میگیرم خونمون ...و هر بار میپرسم خب چه خبر ؟؟ ...طفلک مامان بابام دیگه کم میارن ..اخبار در سطح شهر و استان و کشور میدن بهم :دی 


باور نمی کنید که من چطوری توی خونه بابام میخوابم انگار صد سال باشه که نخوابیدم ...اصلا سرم رو میزارم روی بالش میرم از دنیا بس که ارامش دارم..غربتخیلی بده ...خیلی ...خبرهای بد رو نمیدن بهت ...حال کسی بد باشه نمیگن بهت ...یواشکی دور هم جمع میشن که تو غصه نخوری ...دختر عمه مامانم افتاد بیمارستان ..هی دعا کردم ...هی نذر کردم ...یواشکی زدم به جاده بیام عیادتش وقتی رسیدم که دو روز از خاک سپاریش گذشته بود ...ضجه میزدم من :((


یه عادتی دارم ورودی شهرمون من کلید در میارم ...اماده باش واسه خونه بابا ..در عجبم از ادمهایی که میگن هیچ جا خونه ی خودمون نمیشه ...پس چرا هیچ جا واسه من خونه ی بابا نمیشه ؟؟...مادرشوهرم اینا همشون با محبت هستن اما وقتایی که اونجام مخصوصا شبایی که اونجا میخوابم بدترین خواب های ممکن رو تجربه میکنم ..همش هم همسری و خانواده اش اصرار دارن برم اونجا :(



کدبانویی شدم واسه خودم ...اولین بار افطاری مهمون داشتم 4 نوع غذا درست کردم ..بعلاوه ی مسقطی و شله زرد ...شماها نمی دونید قیافه ام موقع شله زرد پختن چه شکلی بود ...خیلی استرس داشتم ولی وقتی اماده شد خودم کف کردم ..همسری که اومد خونه ..حتی سفره ی افطار اماده بود ...شرمنده شد دست تنها بودم با پخت غذاها و بساط سفره و حتی دیزاین و تزیینات ...ولی خیلی خوب بود رو سفید شدیم واسه اولین افطاری مون :)))


بازم میام مینویسم 


خوبید شما ؟؟؟