به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

عبرت ....

سلام :)

 

تازه حال ادمهایی رو دارم که همیشه برام میگفتن نوشتن چقدر سخته ؟ تو چطوری انقد راحت مینویسی ؟

 

هیچ وقت فکرش رو نمیکردم نوشتن بشه اولویت اخرم بین تمام دغدغه هام . قبلا هم گفتم انگار نوشتن فقط مال خونه ی باباست . توی اتاق دنج خودم بین تمام خاطراتم ...اینجا هم که میام یا درگیر مهمون بازی هستم یا فقط دنبال چند لحظه ام که بشینم یه جا و با خیال راحت یه دل سیر خانواده ام رو ببینم . بعد لحظه ها رو قورت بدم و دوباره برگردم سر خونه زندگیم !!!

 

اینجا حس دخترونه ام هیچ وقت خاموش نمیشه ولی توی خونه ی خودم یک زنم ..مدیریت میکنم , میزبان مهمون های چند روزه ام میشم...تفریحاتم شده ساحل اروند و خلیج فارس..ته لنجی ها و بازارها...با دلتنگی هام کنار میام و با شادیهام دنیا رو به سخره میگیرم ...خوشبختانه شیطنت های دخترانه ام چاشنی عمیق زنانگی هام شده ...قدرتمندانه ترین بعد زندگیم اونجاست که حس وابستگی به هیچکسی ندارم توی شهر غریب ...حتی توی بدترین شرایط هم انقدر محکم بودم که نیازمند یاری سبز هیچکسی نبودم ..و نمیدونید چقدر این به پیشرفت زندگیمون کمک کرد !!

 

توی این مدتی که ننوشتم ...اتفاقات زیادی افتاد ...پارسال دقیقا همین موقع ها بود که یهو احساس کردم یه جایی از ریتم زندگیم با بقیه ی جاها نمیخونه...بعد من هی حس شنوایی خودم رو میبردم بالا ..ببینم کجا ساز زندگیمون بالا پایین میشه؟؟...و جالبه که خوب متوجه نمیشدم ...فقط یه حس غریبی بهم نهیب میزد لا به لای بهونه گیری های منو همسری ...نه اون میگفت نه من میپرسیدم ...شاید اون رعایتم میکرد و خاطر مهربونی هاش هم انقد واسه من عزیز بود که نخوام چیزی به روی خودم بیارم !!

 

شب تاسوعا بود...صدای جفتمون رفت بالا..الان اینا رو مینویسم نمیدونید یاداوریش چقدر داره منو عذاب میده ...من انگار یه بغض داشتم ترکیبی از روزهای قبل عقدمون و تا اخرین دقایقی که با هم بودیم ...صدای همسرم بلند بود..منم یه جوری حرف میزدم که انگار مدتها بود دنبال بهونه بودم...توی اخرین جمله ام بهش گفتم..از اون بالا روی زمین فرود میارمت...و رفتم خونه ی بابام ...چند روز همه در بهت و ناباوری بودن کسی سوالی نمی پرسید من خراب ابادی بودم واسه خودم ...ولی یه چیزی خیلی عجیب بود با تمام وجودم حس میکردم یکی داره خط میده به شوهرم !!

 

اون روزها پهلوون قدرتمند زندگیم مثل کوه پشتم بود...گفت من خون تو رو با هیچکسی معامله نکردم...رفت با چند تا قاضی حرف زد ...شوهرم که تمام تلاشش رو میکرد حالا به واسطه ی واتساپ منو اروم کنه..خبر نداشت چه اتیشی به جونم انداخته ...همش میگفتم تموم بشه ...بابام به فکر وکیل گرفتن بود...و خانواده ی همسرم انقد ناباورانه بود براشون که فکر میکردن یه شوخی مسخره است بین تموم شوخ طبعی منو همسری !!

 

این وسط هنوز احساس میکردم یه معادله حل نشده هست که ازش سر در نمیارم ..دامادجانمون هم بدون اینکه به کسی بگه متوجه شده بود یه اتفاقاتی هست که ما ازش بیخبریم ...یه حرفهایی همسرم میگفت که قشنگ متوجه شدم یکی بهش گزارش داده ..با 180 درجه اختلاف ..من ادم احمقی نبودم ...مثل بازپرس هایی جنایی ...پازل میزاشتم کنار م و فکر میکردم ..کی؟..کجا؟..چرا؟؟..چه کسی !!

 

و بلاخره فهمیدم ...اون شبی که فهمیدم رو برای دشمنم هم ارزو نمیکنم ...حال روحیم به قدری داغون بود که حتی قدرت تکلم نداشتم به کسی بگم چی شده ..ساز زندگیم رو کی ناکوک کرده ...کی چند ماه تمام توی گوش همسرم خونده ..همزمان با من داماد جانمون هم به همون نتیجه ی من رسیده بود بدون اینکه به من یا کسی بگه ...رفته بود طرف رو زیر تیغ گیوتین گذاشته ببود..اونم

اعتراف  کرده بود برای سیاه کردن زندگیم از هیچ گونه ..ترفند ..تا دعانویس و فالگیر ..تا مکر و حیله کوتاهی نکرده بود ...و تمام اون روزهایی که می اومد اهواز که منه احمق بهش التماس میکردم سختی جاده رو به منت کشی من بخره و بیاد پیشمون ...دنبال رمال و دعا نویس و جادو جنبل بوده که زندگی منو متلاشی کنه !!!

 

این ادم همون کسی بود که دایه ی مهربانتر از مادر برای همسرم شده بود و خواهر فوق العاده مهربونی برای من اون یک ماه و نیمی که من خونه ی بابام مونده بودمو هر وقت می اومد خونه مون همش میگفت ..تو حیف شدی ...تا بچه نداری از زندگی بیا بیرون ...اون روزها حاله من به قدری خراب بود که تمام حرفهاش رو گوش میکردم و پای دلسوزی میزاشتم ...همون کسی که بهترین هدیه های تولد رو براش میگرفتم..هر کاری هر وقتی و هر زمانی داشت رگ غیرتم براش باد میکرد و عبد ذلیلش میشدم که مبادا غصه ی خواهر نداشتنش به دلش بیاد !!

 

روزی که حرفهای توی واتساپ و پیامک هاش رو بهم نشون دادن تا بخونم ..شوک بودیم هم من هم خانواده ام ...همسرم اومد ...و فهمیدیم بله چه پلیدی ها که نشون نداده...با چه ترفندهایی که واقعا نمیدونم اینا چطوری به ذهنش اومده ...جالب ترین قسمت ماجرا اونجا بود ..که فهمیدیم سر و ته کل این برنامه ها واسه این بوده که زندگیمون خار چشم بقیه است ...حسادت اونقدر شعله کشیده بین تنگ نظریهاش که برای اروم کردن خودش از هیچ روش خوب و بدی کوتاهی نکرده !!

 

ادمهای اینجوری رو باید قشنگ بزاری کنار ..حتی توی تاریخ زندگیت جا ندی ..حیفه زندگی که اثر و اثارشون بخواد روی دیواره اش بمونه ..همین که عبرت بگیری به هرکسی اعتماد نکنی...حتی نزدیکترین افراد توی زندگیت و بیخودی به هیچکس انقدر احترام نزاری که جولان بده  توی زندگیت کافیه ...تا چند ماه بعدش روحیه ی من داغون بود ...به مرور بهتر شدم ...بیش از اینکه تحملش برام سخت باشه وحشتناک بود ...به تمام دنیا بی اعتماد شده بودم و ه نظرم دیگه هیچکسی لایق هیچ محبتی نبود !!

 

گذشت زمان با انبوه زیاد کم کم بهترم کرد. زندگی یه درس تازه بهم یاد داد. ما بدون اینکه کسی جز خانواده هامون چیزی متوجه بشه برگشتیم سر زندگیمون ...در مورد اون مدت حرف نمیزنیم ...اون شخص رو بطور کامل از صحنه زندگیمون انداختیم بیرون و دو دستی چسبیدیم به زندگیمون که خار فرو رفته ی چشم بعضیا شده بود ...و عبرتی گرفتیم بزررررگ ...سخت ...ترسناک !!

 

الان خیلی وقته که دیگه به چشمهای خودمون هم با احتیاط اعتماد میکنیم ...تمام محبتمون رو شاید یه جایی خرج کنیم ولی دیگه تمام اعتمادمون رو هرگز !! ...زندگی همینه دیگه ...همین اتفاقات هست که ادم رو بزرگ میکنه ...که ادم رو میسازه ...گاهی یکی چنان خوب نقش ایفا میکنه توی زندگیت که توی خواب هم نمی بینی مار توی استینت بشه !!




پ . ن :  مهسا جان شماره واتساپت چرا  وارد نمیشه؟



نظرات 6 + ارسال نظر
sara.max2007 جمعه 10 آذر 1396 ساعت 12:49

سلام مهسا جون,,, خیلی خوشحال شدم دیدم آپ کردی عزیزم ,, تبریک,میگم به مناسبت مامان شدنت,,, انشالله به خوبی و خوشی به دنیا بیاد و زتدگیتون شیرین تر بشه نازنینم

ساقی پنج‌شنبه 2 آذر 1396 ساعت 01:07

سلام مهسای عزیز
خدا رو شکر که این آدم حسود و آفت رو زود شناسایی کردی و نزاشتی زندگیت از دست بره. ایشا... که سالیان سال کنار همسریت و کوچولوی تو راهی بهترین روزها رو در پیش داشته باشی.

سلام عزیزدلم
آره اینا افت های زندگی میشن
مرسی عزیزم

ساناز سه‌شنبه 30 آبان 1396 ساعت 12:37

سلام عزیزم.خوبی مهساجون؟نمیدونی چقد ذوق کردم دیدم آپ کردی.تبریک میگم مامان خانوم خوشگل.خدا خودش به اون آدم جواب میده مطمئن باش عزیزم.
مهساجون یه خبرم من بدم.رور عید غدیر نامزدی کردم با پسری از دیار خوزستان شما عزیزم.
شادوخوشبخت و سلامت باشید تاهمیشه در کنار همسر و نی نی توراهتون.

سلام عروس خانوم
مرسی عزیزم ، جدی اهل کدوم شهر هستن ؟ منم خیلی خوشحال شدم خبر ازدواجت رو دادی انشاالله که خوشبخت بشید
تا باشه از این خبرها

سمیه دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 00:53

خوشحالم که اون روزا تموم شدن و دوباره زندگیت شیرین شده بانو
کنجد جونم چطوره مهسا ؟
مامانی مهسا شمارم رو گذاشتم برات دیدی عایا ؟! میشه یه پیام تو تلگرام یا اینستا بدی لطفا ، میخوام باهات بحرفم اگه امکان داره شاید بتونی کمکم کنی

خدا رو شکر خوبه ،، مرسی خاله اش
نه سمیه جان من ندیدم کامنتت رو بفرست دوباره

صمد جمعه 26 آبان 1396 ساعت 21:35

سلام

سلام و صد سلاااااام
عرض ارادت

سیده مهسا جمعه 26 آبان 1396 ساعت 18:52

سلام مهسا جان .چشم بد از خودت و زندگیت به دور ....اسفند دود کن برا خودتون ....خودت رو هم ناراحت نکن تو زندگی همه٬ ادم حسود هست .....مهم اینه که تو و شوهرت هم رو داربن و منتظر نی نی تون هستین که بیاد و زندگیتون شیرین تر بشه

سلام عزیزم
ممنون عزیزم ، مهسا واقعا فکرش رو نمیکردم یه روزی توی زندگیم تا این حد با کسی برخورد کنم که ذات بد و حسودی داشته باشه و بخاطر بهم ریختن زندگیم اینجوری کمر ببنده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.