به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

یک بغل لبخند در صحن بهشت :))

هفده شهریور افتضاح بود یعنی من فقط یه دونه زیر شلواری گرفتم ...که حتی اونم چنگی به دلم نمیزد ...دوباره پیاده برگشتیم ..این وسط پوشش خاص من باعث شده بود همه فکر کنن من عرب هستم ...چادرم و نوع بستن شالم این تصور رو به ذهن بقیه اورده بود تا اونجا که توی بازار رضا خیلی از فروشنده ها عربی با من حرف میزدن یکی می پرسید لبنانی هستی ؟ اون یکی میگفت از بحرین اومدید ؟؟ ...حالا بیا و توضیح بده که من ایرانی هستم ...همسری خیلی خوشش نیومد گفت از فردا تو با همون مانتو بیا ...واقعا خودمم نمیدونم چی باعث شده بود انقد جلب توجه کنم !!

 

برای شام رفتیم رستوران که البته همونجا تصمیم گرفتیم نمونیم و بریم هتل ..خسته بودیم خیلی خسته ...بعد از شام خوابیدیم و بعد نماز صبح ..مشهد ساعت پنج صبح هوا روشنه در حالیکه شهر خودمون اون موقع هنوز تاریکه ...رفتیم ایثار و من چهار تا مانتو گرفتم ...حتی ایثار هم نمیدونم چرا چنگی به دلم نمیزد ...و بجز یک مانتو بقیه شدن مانتوهای کوچه بازاریه من که البته خنکای جنسشون برای گرمای ما ارزش داشت !!...ولی لحظه به لحظه استرس من بیشتر میشد که وای حالا سوغاتی چی بگیریم ؟؟

 

تا اینکه رفتیم بازار فردوسی ...خدا رو هزار مرتبه شکر باز اونجا خیلی بهتر بودن ..و موفق شدیم اونجا سوغاتی بخریم ...من از سلیقه دریغ نمیکردم و همسری از حساب بانکیش ..مدیریت خرید با من بود ...منم دست روی هر چیزی که میزاشتم جوری عمل میکردم که کوچکترین هزینه ها بین جفت خانواده هامون برابر باشه ...این کارم نه تنها  رضایت همسرم رو در پی داشت که هیچ ..از طرفی باعث میشد خودمم هم وجدان راحتی داشته باشم ...خلاصه اونجا از شر سوغاتی ها نفس راحتی کشیدیم !!

 

بعد رفتیم هتل ...تا نهار بخوریم و یکم خوابیدیم ...بدو بدو خودمون رو برای نماز رسوندیم حرم ...تمام حرم یکپارچه غرق نور بود ...یعنی هرچقدر از اون چراغونی ها از اون ریسه های رنگی عکس میگرفتم بازم حس میکردم جوابگوی اون همه زیبایی حرم نیستن ...یه ذوقی کرده بودیم من و همسرم که نگو :)

 

نماز رو با شکوه هر چه تمام تر خوندیم ...بعد مراسم ها یکی یکی شروع میشد ..ما بعد از دعای کمیل برگشتیم هتل هم یه چایی بخوریم هم لباس عوض کنیم هم شام بخوریم و دوباره بدو بدو ساعت دوازده شب خودمون رو برای مراسم احیای شب نیمه ی شعبان رسوندیم حرم ..خدا رو شکر که هتلمون با کمترین فاصله دقیقا روبروی حرم بود و مشکلی توی رفت و امد نداشتیم ..انگار خواب می دیدیم ...ما زیر چتر نورافشانی و جشن و سرور حرم ...ما توی صحن جامعه رضوی ...ما و مراسم احیای نیمه ی شعبان ...ما و کنار هم بودنمون ..همه چیز خواب و رویا بود !!

 

مجری برنامه که اسمشون متاسفانه فراموشم شده .میگفت یه روزی ایت الله میلانی که از علمای بزرگ مشهد بودن ظاهرا امام رضا رو توی خواب میبینن میپرسن اونایی که زائر شما میشن همت میکنن یا قسمتشون میشه ؟؟...امام رضا جواب میدن هیچکدوم زائرهای من فقط دعوت میشن ...میگفت شب نیمه ی شعبان نزدیکترین شب به شبه قدره ببینید چیکار کردید که همچین شبی اینجا دعوت شدید ؟؟ ...و من زار میزدم خیلی تلخه که ادم هیچی نداشته باشه از خودش و فقط شرمندگی های خودش و لطف خدا و امام رضا بیاد توی ذهنش !!

 

من واقعا هیچی نبودم ..هیچی نداشتم ...انگار باید فرو میرفتم توی زمین ...موقع توسل به امام رضا همه برگشتن سمت حرم ...مجری یک دقیقا سکوت کرد تا هرکسی هرچی توی دلش هست رو بگه به آقا ...و جز صدای ضجه و هق هق صدای کسی بالا نمی اومد ...نمیدونم چقدر دعا کردم ...نمیدونم چطور اون مراسم تموم شد فقط یادمه بعد از تموم شدنش عجیب حس سبکبالی داشتم !!

 

بعد از مراسم کلی عکس یادگاری گرفتیم توی صحن انقلاب ...دوست داشتیم نماز صبح رو اونجا بخونیم ...اما متاسفانه خانومها و اقایون جدا میشدن و اینجوری بود که من توی صحن انقلاب موندم و همسری رفت صحن جمهوری ...خانم عراقی که توی صف نماز کنار من نشسته بود تمام تلاشش رو کرد که با ذوق زدگی از چراغونی حرم بهم بفهمونه که اونا هم شب میلاد امام حسین اینجوری چراغونی میکنن ...من کاملا متوجه منظورش میشدم اما افسوس که نمی تونستم جواب بدم !!

 

و بلاخره برگشتیم هتل ...جفتمون با اینکه بدجور خسته بودیم اما لبخند لحظه ای از لب هامون ترک نمیشد ...چقدر اروم بودیم ...یه دنیا انرژی تزریق شده بود توی رگهامون !!....بعد از شب عروسیمون ...نیمه ی شعبان و شب زنده داری تا صبح توی حرم امام رضا یکی از بهترین شبهای زندگیمون بود :))

 

من چقدر خدا رو شکر میکردم :))

 

 

 

پ .ن 1: شبا مامانم رختخواب منو میندازه کنار خودش و بابا ...منم بی خیال تخت مجردی اونجا میخوابم و تا خود صبح پر آرامش ترین خوابم رو تجربه میکنم :)))

 

پ .ن 2: همسری میگه خونه شده بازار شام ...و من فقط به این فکر میکنم که با زبون روزه باید برم و برسم به مرتب کردن خونه ...به جزوه ها و برگه های مقاله ...به کاغذهای شرکت ...لباسهای نشسته و ......... :((

 

پ .ن 3: قصه ی شیرینی شده برام ...که همسری هر شب میگه تو توی خونه نیستی و من نمیدونم باید چیکار کنم ...نظم و ترتیب ندارن کارهام ...همه چیزم به هم ریخته ...خودم کلافه و بی حوصله ام میام خونه میبینم نیستی بدتر میشم ...کی باشه این چند روز تموم بشه من کم دارمت .. ...و اخرش هم عین بچه ها بهونه میگیره و ته تهش هم میگه خونه ی هیچ مردی بی زن نمونه خدا ....و من گستاخانه با اینکه به شدت دلتنگم اما کیف میکنم :))

نظرات 3 + ارسال نظر
ندایی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 10:00

سلام
خونه نو مبارک
زیارت قبول عزیزم

سلام
مرسی عزیزم
ایشالا قسمت خودت بشه :)

زهرا سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 09:47

مهسا بیا بنویس چی شد ماجرای تو و شریک من وب قبلی ت رو گم کردم یا حداقل آدرس وب قبلی ت رو بده
میدونم بازگویی دوباره ش اذیتت می کنه :(

من همه چیز رو سپردم به خدا زهرا ...و خدا خودش برای من اینجوری خواست ...به هر دری زدم نشد ...انگار یکی یک قدم جلوتر از من برمیداشت ...همه چیز یهویی شد همسرم خیلی زودتر از شریک اقدام کرد تا فهمید خواستگار دارم امان نداد ...برعکس شریک که هفت سال فقط از من میخواست مقاومت کنم...موقع اومدن همسرم شریک هم خواست بیاد خواستگاری اما کار از کار گذشته بود ...الان راضی ام زهرا ...و شک ندارم اگه اون ازدواج صورت میگرفت شاید انقده هم که فکر میکردم خوشبخت نمیشدم
انتخاب خدا برای من همین بود و خدا بهتر از این رو نمیخواست :)

سمیه.س دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 10:09

من که همسر جانم گفته بدون من نرو شیراز. خودم میام میمونم باهات.

ولی الان آی همسرت قدرتو میدونه ها. خونه بی زن نمیشه.

خدا رو شکر که راضی ای.این جزای قلب پاکت هست..

من رو هم گاهی غربت خیلییییییییییییی اذیت میکنه بعد همسرم ناراحت میشه از ناراحتیم میگهیعنی من نتونستم جای خانواده ت رو برات پر کنم؟

آره ما هم اولین باره انقد دور میشیم از هم همسری ماموریت داشت تهران بعد هم تدریس صبح میرفت نمی اومد تا شب این شد که من اومدم اینجا
طفلک کلافه شده دیگه ایشالا دو سه روز دیگه میاد
دقیقا ..،منم همسری میگه یعنی انقد بهت سخت میگذره اینجا ..، یعنی من نتونستم زندگی خوبی برات بسازم که تو همش تو فکر خونتون هستی و دوری انقد عذابت میده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.