به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

به روشنی و سپیدی ِیک بخت

تقدیر ما در شب قدر میان هفت آسمان یکی شد و حالا خوشبختیم :)

بخاطر تولدم ... :)

اون روز تولدم بود ...اولین تولد بعد از عروسیمون ...همسری ماموریت بود تهران ...بعد هم که اومد مستقیم رفت شهر محل سکونت ...انبوهی کار انچنان ریخته بود روی سرش که تقریبا" مطمئن بودم روز تولدم نمیتونه کنارم باشه گرچه این فکر ازارم میداد اما وقتی میبینم تمام تلاشش بخاطر من و زندگیمونه آروم میشدم ...دو هفته ای میشد که همدیگه رو ندیده بودیم ...ظهر بود که تماس گرفت ...کلی باهام حرف زد اخر تماسمون بهش گفتم که چقدر دلم براش تنگ شده ...بعد گفتم الان به جایی رسیدم که دیدنت آرزومه ...کاش یه فرشته پیدا میشد تا من چشام رو باز و بسته میکردم ارزوم رو براورده میکرد ...خندید گفت بیا در خونتون رو باز کن ...اولش گفتم سر به سرم نزار اینجوری هوایی میشم من که میدونم نمیای ...گفت پس تو به فرشته ها اعتماد نداری ...گفتم دارم گفت پس بیا در رو باز کن ...بدو بدو رفتم در رو باز کردم ..پشت در بود ...یعنی من از خوشی مردم اون لحظه ..گفت فرشته ها به همین سادگی ارزوها رو براورده میکنناااااااا :)))

 

ظهر بعد از مدتها راحت خوابیدم ..حتی عطر تنش برای ارامش خوابه من کافیه ...بعد شب وقتی همه از اومدنش سوپرایز شدن رفتیم خونشون ...روز تولدم بود دیگه همش توی دلم میگفتم اینا میخوان منو غافلگیر کنن ...اماااااااا هیچ خبری خونشون نبود ..حتی کسی بهم تبریک هم نگفت ...بعد پسر خاله اش تماس گرفت که بیاید بریم باغ توی استخر شنا کنیم ...همه چیز خیلی عادی و معمولی بود ...ما هم رفتیم اما من هی میگفتم یعنی واقعا یادشون رفته؟؟ ...رسیدن به باغ همان  و منفجر شدن سالن موقع ورودم همان ....یعنی کف کردم :))))))))))))))))

 

کیک و هدیه های تولد و شمع ها :)))

 

واقعا ذوق زده شده بودم ...مطمئن بودم همسری ساده نمیگذره از تولدم اما واقعا انتظارش رو نداشتم فامیل هاشونم بخوان درگیر بشن ...گرچه بی نهایت ارتباط خوب و صمیمانه ای دارم باهاشون اما خب راضی به زحمت اونا نبودم ...شب خیلی خیلی خوبی بود ...مادرشوهرم و خواهرشوهرم روی هدیه ی تولدم برچسب زده بودن و برام چند جمله ای نوشته بودن که این کارشون برام خیلی ارزش  داشت ...هدیه ی همسری هم که توی چیپس و پفک قایم شده بود و من نا امیدانه همه جا رو گشتم چون پیدا کردن هدیه اش رو گردن خودم انداخته بودن ...سر این مسئله خیلی خندیدیم :))

 

خلاصه شب فوق العاده ای بود ...حتی مامانم اینا هم از دیدن هدیه هام موقع برگشتنم به خونه غافلگیر شدن ....موقع فوت کردن شمع هام کلی آرزوهای خوب کردم ..امیدوارم یه فرشته ی سریع الاجابه مثل اومدن همسری به اجابت برسونتشون :)))

 

چقدر اون شب به من خوش گذشت ..چقدر خدا رو بخاطر داشتن عزیزترین هام توی روز تولدم شکر کردم ...چقدر احساس خوشبختی بهم غلبه کرده بود ..بیش از هر چیزی از دیدن تلاش های همسرم واسه خوشحال کردن من ذوق کردم ..همه ی اون برنامه ها زیر سر همسری بود ...تازه بعدش هم سوغاتی هامو برام اورد ...یعنی وقتی میدونستم توی چه شرایط سختی بوده توی اون ماموریت ..اما با خستگی کلی واسه من خرید کرده بود ...ارزش اون سوغاتی ها حتی از تولدم و هدیه هام بیشتر شد ...بعد هی ملت بهم میگن چقدر شوهر ذلیلی تو :دی

 

:)))

نظرات 5 + ارسال نظر
میم سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:24 http://91-5.blogfa.com

به به ... عجب سوپرایزی... تولددددددت مباااارک.. معلومه حسابی خوش گذشته!:))
منم هفته ی پیش واسه اولین سالگرد عقدمون سوپرایز شدم و بسی خوش گذشت :)

خیلی بد جور سوپرایز شدم شب فوق العاده ای بود
عزیزم ایشالا سالها کنار هم جشن بگیرید این روز رو :)

طاهره چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 12:30

ای مهسای زشت
برگرد بلاگفا
اینجا کامنت گذاشتن آدم نمیاااااااد
خیلی زشتی
خیلی دنبالت گشتم

بلاگفا دیگه نمیشه روش حساب باز کرد طاهره
خوش اومدی ، عوضش من حال کردم دیدمت

طاهره چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 12:28 http://s-t-93.blogfa.com/

وااااااااااااااای
همش میگه کد امنیتی درست نیس
کد امنیتی بخوره تو سر مهسا

درست تایپش کن دیگه

ترنم سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 23:28

سلااااااااااااام، تولدت مبارک دختر مهربون
بابا تروخدا یه کم زودتر بنویس
با اینکه ندیدمت ولی خیلی دوستت دارم چون میدونم خیلی مهربونی و دلت مثل دریا صافه
عجب تولد خوبی داشتی شیطون،
از ته دل دعا میکنم همیشه سلامت و خوشبخت باشی
التماس دعا

سلام به روی ماهت ، مرسی عزیزم
آره سعی میکنم زودتر بنویسم
لطف داری عزیزم منم دوستت دارم

پریسا دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 08:58 http://www.pm1370.blogfa.com

سلام ... خوبی مهسا؟ اونقدر دیر به دیر مینویسی اصلا هی پیش خودم میگم یعنی باز میاد یعنی باز میاد
انشاءالله هفته آینده عروسیمه مهسا ... بابابزرگم توی بیمارستانن و حالشون چندان خوب نیست ... دعا کن ... تو دعات گیراست ... به حق هرچیزی که خیلی قبول داریو مامن آرامشته عزیزم
راستش خیلی دل و دماغ ندارم ... میبینی باید چقد ذوق زده باشم اما...

پریسای عزیزم سلام ، عروس خانم گل
اصلا به دلت بد راه نده عزیزم ما هم موقع عروسیمون دایی همسرم فوت کرد اما خوشبختانه ما عروسیمون بعد از چهلم افتاد ایشالا که انقد توی خونه ی شوهر خوش قدمی که حال پدربزرگ هم خوب میشه ، این روزها دیگه تکرار نمیشه لذت ببر و ثبت خاطره کن حتما بیای و از عروسیت برام بگی ، یادت نره ، ایشالا که خوشبخت بشی از طرف من شب عروسی وقتی خودت رو توی آیینه دیدی لبخند عمیق بزن میبوسمت ماه شب چهارده هفته آینده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.